پنجشنبه ِ آخر ِ سال
همیشه دوس داشتم از این گل فروشای ِ اتوبان ِ قم_تهران ..نزدیک ِ بهشت زهرا
گل بخرم
امروز آخرین پنجشنبه ساله
یه گل ِ رز رو انتخاب میکنمو
همون مسیر ِ همیشگی ِ منتهی ِ به سرداران ِ بی پلاک رو قدم میزنم
نمیدونم خوشحال باشم به خاطر ِ این همه خاطره خوب که از اینجا دارم
یا دلگیر باشم ب خاطر ِ دوباره تجریه نکردن ِ همه این خاطره ها
این دلگیری و دل آرومی چند وقتیه که با من عجین شده
خودمو میرسونم کنار ِ یه شهید گمنام
نمیشناسمش
ولی اون منو خوب میشناسه
گل رو میذارم کنارش
کتاب ِ دعای ِ یادگاری رو باز میکنم
و شروع میکنم به خوندن ِ زیارت عاشورا
انگار ...
دلم میخواد سرمو بذارم رو سنگ و های های اشک بریزم
ولی ...
دستم رو روی ِ سنگ میذارمو
مرور میکنم
یه مهربونی
دو مهربونی
سه مهربونی
شمارشش رو ول میکنم
و به همه ِ اون مهربونی هایی فکر میکنم که تو در حقم انجام دادی
اشکام دونه دونه میچکه رو دستم
باهات عهد میبندم
یه عهد ِ جدید
به شرطی که با عنایتت منو آدم کنی
یه آدم جدید
...
بلند میشم
گوشیم زنگ میخوره
الو؟بله
سلام.. زنگ زدم به خاطر ِ اون خبر ِ خوبی ک منتظرش بودی...دعوتت کردن...
گوشی رو قطع میکنم
میشینم کنارش
شروع میکنم به دوباره عاشورا خوندن
بهش میگم
تو چقدر منو خوب میشناسی که میدونی آدم شدنم از چه راهیه
و اشکم میچکه روی سنگ ِ قبر...